پســــــــــرک و دخـــــــتـــــــــــــرک

پســــــــــرک و دخـــــــتـــــــــــــرک


تنها فقط 16 سال داشت پسری با موهای قهوه ای کوتاه با اندامی ورزشکاری هیچ وقت فکر نمی کرد روزی برسه که بخواد....
تازه یک هفته بود که با دختری که توی اتوبوس بود آشنا شده بود پسرک که انگار سالهاست که دختر را می شناخت.
روزها از پی یکدیگر می گذشتن و عشق پرشور انها هنوز ادامه داشت 2 سال از آشنایی آنها می گذشت که پدر دخترک از رابطه دخترش با پسری مطلع شد. قلب پدر شکست ولی چه کاری باید می کرد؟
مردم پسری را کنار پارک پیدا کردن که غرق در خون بود ولی هنوز جانی در بدن داشت پسر را به بیمارستان رساندند بعد از 2 هفته پسرک به هوش آمد.

پلیس که منتظر بود پسرک به هوش بیاید از او سوال کرد که چه کسی یا کسانی او را زدند ولی پسرک حرفی نزد چون نمی خواست که پدر دخترک رو بگیرند و قلب دخترک بشکند.
از بیمارستان که مرخص شد به خانه رفت و منتظر فردا شد. چون دخترک رو خیلی وقت بود ندیده بود.
فردا آمد ولی دخترک نیامد پسرک یک ساعتی را در ایستگاه منتظر شد ولی دخترک نیامد، فردا و فردا ولی خبری از دخترک نبود.
به خانه دخترک رفت ولی آنها دیگر آنجا نبودن پسرک نا امیدانه به گوشی دخترک زنگ زد ولی خاموش بود.
پسرک با قلبی شکسته به سمت خانه برگشت ولی غمی بزرگ در وجود داشت که حتی بهترین دوستان او هم متوجه نبودن. سه سال از رفتن دخترک می گذشت ولی پسرک هنوز دلباخته دختر بود.
روزی به ملاقات دوستش در بیمارستان می رود که نیاز به قلب داشت پسرک از غم دوستش به نماز خانه ی بیمارستان می رود و مشغول دعا می شود، تا اینکه صدای ناله ای به گوشش می خورد مردی تنها را می بیند که گوشه ای زانو زده و با صدای بلند برای دخترش دعا می کند، پسرک متوجه صدایی آشنا می شود، بله این همان صدایی بود که او را تهدید کرد که دیگر نزدیک دخترش نرود وگرنه کشته می شود.
مرد از خدا می خواست که جان دختر خود را نجات دهد از خدا می خواست تا کلیه سالم برای دخترش پیدا شود، پسرک که متوجه شد دختر به کلیه احتیاج دارد و اگر کلیه ای به دخترک نرسد باعث مرگش می شود انگار که تمام غم های عالم را به او داده باشند آهسته آهسته گریه کرد تا اینکه خسته، خوابش برد.
وقتی از خواب بیدار شد به خونه برگشت و قضیه دخترک را با مادر و پدرش درمیان گذاشت و خواست که اجازه دهند که یکی از کلیه هایش را به دخترک دهد. پدر با غرور به پسرش نگاه می کند و اجازه می دهد ولی عشق مادر به فرزند اجازه نمی دهد. پسرک با تمام وجود از مادر می خواهد که اجازه دهد وگرنه با مرگ دخترک پسرک هم می میرد.
پزشک به سمت اتاق دخترک می رود و می گوید کسی پیدا شده که حاضر هست یکی از کلیه هایش رو به دخترک بدهد.
پدر دخترک هر چه تلاش می کند موفق نمی شود کسی که می خواهد کلیه خود را به دخترش بدهد را پیدا کند.
روز عمل پزشکان کلیه پسرک رو به دخترک پیوند میزنن وقتی پزشکان می خواهند به پسرک خون تزریق کنند به اشتباه خون دیگری به پسرک تزریق میکنن که باعث مرگ پسرک می شود.
پدر و مادر پسرک تمام اعضای پسرک رو می بخشند قلب پسرک رو به دوستش می دهند و قرنیه چشمش رو به دختر 9 ساله ای می دهند ...

دخترک وقتی به هوش می آید پدر و مادر خود را می بیند که منتظر به هوش آمدن دخترشان هستند.
2 روز از به هوش آمدن دخترک می گذرد و دختر از مادر خود سوال می کند که چه کسی کلیه را به او هدیه داده است؟ ولی چشمان مادرش پر از اشک می شود!
دخترک با نگرانی از پدر می خواهد؟ ولی پدر جرات سر بلند کردن ندارد! دختر که نگران می شود با التماس از پدر و مادر خود می خواهد که اگر چیزی هست به دخترک بگویند. پدر با شرمساری می گویید یادت هست 3 سال پیش پسری بود که می گفت عاشقت هست و من به تو گفتم که او تو را ترک کرده و سراغ دختری دیگر رفته؟
دخترک که متوجه شده بود با گریه گفت: اون عاشقم بود و هیچوقت من رو ترک نکرد درسته؟
پدر به آرامی گفت: بله.
دخترک با ناله ای چهره پسرک رو تجسم کرد و از پدرش پرسید می تونم پسرک رو ببینم؟
پدر به صورت دخترش نگاه کرد ولی نمی تونست به دخترک بگوید. مادر به دخترش گفت وقتی مرخص شدی به دیدنش می رویم. وقتی دخترک از بیمارستان مرخص می شود از پدرش میخواهد که به دیدن پسرک بروند.
پدر به مادر دخترک نگاه می کند و قضیه مرگ پسرک رو به دخترک می گویند.
دخترک که آرام گریه می کرد از پدرش می خواهد که به سر مزار پسرک بروند.
وقتی بر سرمزار پسرک میرسند دخترک به آرامی با پسرک درد دل می کند.
3 ماه بعد دخترک به خاطره مرگ پسرک از دنیا میرود.

سخن روز:

خداوندا در این شب های قدر، منزلتی بما عطا كن
تا توفیق استجابت دعا و آمرزش گناهان از ما دریغ نگردد.

بی تردید، دانستن، فهمیدن، ایمان آوردن، چشم جان گشودن
و دل به این شبها سپردن، خود از همان توفیقات است.

امید که در چنین شبی بزرگ از این فیض و نعمات
بی بهره نمانیم و ملتمسین دعا را هم از یاد نبریم.

طناب شیطان

طناب شیطان


مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.


ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.


کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟


 

جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.

طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ، 

طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.


سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:


اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و

اعتماد به نفس داشتند،

پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.

 

مرد گفت طناب من کدام است ؟


ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،


خطای تو را به حساب دیگران می گذارم …


مرد قبول کرد .


ابلیس خنده کنان گفت :


عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی


چون تو را به بندگی گرفت.


سخن روز : همیشه سخت ترین سیلی را از


کسی میخوری که روزی بهترین نوازشگرت بود . . .


سخنانی زیبا از دکتر وین دایر

سخنانی زیبا از دکتر وین دایر


دنیا مانند پژواك اعمال و خواستهای ماست. اگر به جهان بگویی: "سهم

منو بده..." دنیا مانند

پژواكی كه از كوه برمی گردد، به تو خواهد گفت: "سهم منو بده..." و تو در

كشمكش با دنیا

دچار جنگ اعصاب می شوی. اما اگر به دنیا بگویی: "چه خدمتی برایتان

انجام دهم؟..."

دنیا هم بتو خواهد گفت: "چه خدمتی برایتان انجام دهم؟..."



هر كس به دیگری زیانی برساند و یا ضربه ای به كسی بزند، بیشترین زیان را خود از آن خود

خواهد دید، چرا كه هركس در دادگاه عدل الهی در برابر اعمال ناروای خودش مسؤول

است.



به هر كاری كه دست زدید، نیاز به خداوند و خدمت به مردم را در نظر داشته باشید،
زیرا این شیوه ی زندگی معجزه آفرینان است.

................................................

درستكارترین مردم جهان، بیشترین احترام را بسوی خود جلب شده می بینند،
حتی اگر آماج بیشترین بدرفتاریها و بی حرمتیها قرار گیرند.

.............................................


تنها راه تغییر عادتها، تكرار رفتارهای تازه است.
...........................................


اگر شخصیت خود را با فعالیت‌های شغلی خویش می‌سنجید،
پس وقتی كار نمی‌كنید فاقد شخصیت هستید.

................................................


برای آغاز هر تحول در خود، ابتدا منبع تولید ترس و نفرت را
در وجود خود شناسایی و ریشه كن كنید.
...................................................


اگر مختارید كه بین حق به جانب بودن و مهربانی یكی را انتخاب كنید، مهربانی را انتخاب

 كنید.


....................................................


انتخاب با توست، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان یا بگوئی :
خدا به خیر کنه، صبح شده ...


......................................................


به دل خود مراجعه کنید و نسبت به تمام کسانی که در گذشته از دست آنها ناراحت شده اید احساس محبت نمایید. هر جا ناراحت شدید اقدام به بخشش و عفو نمایید.
عفو و گذشت پایه بیداری معنوی است.
.......................................................

آنان که به قضاوت زندگی دیگران می نشینند، از این حقیقت غافلند که
با صرف نیروی خود در این زمینه، خویشتن را از آرامش و صفای باطن محروم می کنند.







الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم
بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم
پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم
زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که
بخشیده می شویم و در مردن است که حیات ابدی می یابیم.

اصالت بهتر از تربیت خانوادگی

اصالت بهتر از تربیت خانوادگی

 

 

نقل است که روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه " شیخ بهائی" رسید پس از سلام واحوالپرسی از شیخ پرسید :

در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتی آنها برتر است یا تربیت خانوادگی شان " ؟

شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من " اصالت " ارجح است .

و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که " تربیت " مهم تر است !

بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ وبرقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه ، حامل شمع حاضر شدند وآنجا را روشن کردند !

درهنگام ِ شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم " تربیت " از " اصالت " مهم تر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهميت " تربیت " است !

شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!

شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت : این چه حرفیست فردا مثل امروز وامروز هم مثل دیروز!!! کار آنها اکتسابی است که با تربيت وممارست وتمرین زیاد انجام می شود ...

ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند .

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت .

 

 

او وقتی از کاخ برگشت بیدرنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت

 و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد...

فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان

و گربه های بازیگر همان . . .

شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش

می دید زیر لب برای شیخ رجزمی خواند که در این زمان شیخ موشها

را رها کرد که درآن زمان بود که هنگامه ای به پا شد : یک گربه به

شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب !!!

واین بار شیخ گفت : شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه " تربیت " هم بسیار مهم است ولی" اصالت " مهم تر !

يادت باشد با " تربيت" ميتوان گربه اهلي را رام و آرام كرد ولي هرگاه

گربه موش را ديد به اصل و " اصالت " خود بر مي گردد و همان موجود

نا اهل ونا آرام و درنده خو مي شود ! 


سخن روز :  بهتر است دوباره سوال کنی، تا اینکه یک راه

اشتباه بروی. مثل آلمانی

سلام دوستان عزیز فرا رسیدن ماه مبارک رمضان رو به همه دوستان

تبریک عرض میکنم تا انشاالله بتونیم در این ماه مبارک گناهان خود را

پاک بکنیم التماس دعا