کمک کردن به خود

پدر پیر مرد جوانی مریض شد...
چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه
جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد !
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت
نفس های آخرش را می کشید.
رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از
دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند
و بی اعتنا به پیرمرد نالان ، راه خود را می گرفتند و می رفتند !!!
استادی از آن جاده عبور می کرد و به محض اینکه
پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه به استاد گفت: این پیرمرد
فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی
به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع
این پیرمرد باعث می شود!
حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده
و رفته است ، تو برای چه به او کمک می کنی!؟
استاد به رهگذر گفت : من به او کمک نمی کنم!
من دارم به خودم کمک می کنم !!!
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود
رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی
تقاضای هم صحبتی و یاری داشته باشم؟! من دارم به
خودم کمک می کنم...
سخن روز : بگذار عشق خاصیت تو باشد ،
نه رابطه خاص تو با کسی …نلسون ماندلا