پیرمرد تهیدست
سلام دوستان فرارسیدن بزرگداشت هفت شهر عشق عطار نیشابوری را مغتنم میشماریم.
گفت ما را هفت وادي در ره است
چون گذشتي هفت وادي،درگه است
وا نيامد در جهان زين راه کس
نيست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نيامد باز کس زين راه دور
چون دهندت آگهي اي ناصبور؟
چون شدند آن جايگه گم سر به سر
کي خبر بازت دهد اي بي خبر؟
هست وادي طلب آغاز کار
وادي عشق است از آن پس ، بي کنار
پس سيم وادي است آن معرفت
پس چهارم وادي استغنا صفت
هست پنجم وادي توحيد پاک
پس ششم وادي حيرت صعبناک
هفتمين وادي فقر است و فنا
بعد از اين روي روش نبود تو را
در کشش افتي روش گم گرددت
گر بود يک قطره قلزم گرددت
پیرمرد تهیدست
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی
می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی
ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم
در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره
زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار
از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج
می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های
ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت،
یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین
ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند
ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی
از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی
شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
سخن روز : تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه ( مولانا)