عزم راسخ یک سردار !!!
عزم راسخ یک سردار
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد،
با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و
مزاحمتهای سردار به حدی رسید که
خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز
را مامور دستگیری سردار کرد.
عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و
برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید:
ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز
خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و
همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار
سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای
کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از
طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم.
سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت:
تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم
که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند
جهان را مطابق میل خویش عوض میكند... گوته