عزم راسخ یک سردار


فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد،

با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و

مزاحمتهای سردار به حدی رسید که

خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز

را مامور دستگیری سردار کرد.

عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و

برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.

فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید:

ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟

سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز

خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.

فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟

سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!

فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و

همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار

سرزمین جنوبی انتخاب کرد.

سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای

کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از

طلای ناب ساخته شده بود؟

همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم.

سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟

همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت:

تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم

که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند


سخن روز : كسی كه دارای عزمی راسخ است ،

جهان را مطابق میل خویش عوض می‌كند...
گوته