آلزایمر هم خوب دردیه؟
آلزایمر هم خوب دردیه.................!!!!!!!؟
دختری چمدان مادرش را بسته بود و با خانه سالمندان هم،
هماهنگ کرده بود...
یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی،
آبنات قیچی و کشمش چیزهایی شیرین،
برای شروع آشنایی!
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه
هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !
گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست،
منتظرند گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند !
و ادامه داد: آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم ، اصلا، اوم، دیگه حرف
نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه
چیزو فراموش می کنی
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم،
قبول ، تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!
خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و
جوانی ام
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود،
فراموش کرده بودم .
اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام
بود،
و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده و
نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین
دوباره در خانه بودند
آبنات قیچی را برداشت و گفت: بخور مادر جون،
خسته شدی هی بستی و باز کردی
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: مادر جون ببخش،
حلالم کن، فراموش کن
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و
گفت:
چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد
یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی
گرفتم ؟ آل چی...
جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا،
روی درد های مردم!!!
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و
موی سپیدش را نداشتم
در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه
میکرد زیر لب میگفت:
من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!!!
سخن روز : گاهی خراب کردن پل ها چیز بدی
نیست چون مانع بازگشت شما به جاییست
که از ابتدا نباید پا به آنجا میگذاشتی...