ارزش دوست

ارزش دوست خوب


قيامت بي حسين غوغا ندارد"شفاعت بي حسين معنا ندارد"

حسيني باش كه در محشر نگويند"چرا پرونده ات امضاء ندارد


اي وجودت عشق را معناي حسين عالمي يك قطره تو دريا حسين

فرا رسيدن ماه محرم را به تمامي دوستان و مسلمانان جهان تسليت مي گم.



گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد

و برمی گشت! پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست

و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی

آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری

بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،

اما آن هنگام که خداوند می پرسد :

زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدهم : هر آنچه از من بر می آمد!... 

سخن روز :دوستی نه در ازدحام روز گم

می شود نه در سکوت شب ،

اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست...  

آقای ماسفورد یا (بیبز)

آقای ماسفورد یا بیبز


بابا پیش بند –بابای مدرسه- قبلاً آدم نکشته بود.

در جوانی خرگوش نگه می داشت و هر از گاهی یک را می کشت و

برای شام بار می گذاشت؛ یک ضربه محکم به پس گردن و خلاص.

 او زیرکی خاصی نداشت و از کاری که می خواست بکند، احساس شرم نمی کرد

 یا شک فلسفی به او دست نمی داد. 

27سال پیش به این مدرسه کوچک جنوبی آمده بود و به عنوان بابای مدرسه

کار می کرد. ..........

   اولین روزی که پا به مدرسه گذاشت، یک دست لباس کار پیش سینه دار

 به تن کرده و لقب «بیبز» یا «بابا پیش بند» گرفت؛ به همین دلیل به سراغ مدیر

 رفت که تا دیر وقت توی دفترش کار می کرد. آمده بود تا او را بکشد.

دم غروب به اتاق وسایل ورزشی رفت و بزرگ ترین چوب بیس بال را برداشت.

لای ردیف کمدهای سبز پنهان شد. ساعت 10 و خورده ای بود که مدیر از دفترش

آمد بیرون و در را قفل کرد و توی راهرو راه افتاد. بیبز جلوی او سبز شد.

   مدیر گفت: «ببینم بیبز! این وقت شب توی مدرسه چه کار می کنی؟».

   قطره های عرق روی پیشانی اش نشست. چوب بیس بال را دو دستی محکم

گرفته بود؛ با قد نزدیک به 2 متر. از سیاهی برق می زد.

مثل اجل معلق بالای سر مدیر خیمه زد.

   آقای بیبز گفت: «می خواهم جانت را بگیرم».

   - چرا؟ مگر من چه بدی ای در حق تو کرده ام؟

   بیبز گفت: «همین که گفتی؛ همین اسم لعنتی. هیچ کس توی این خراب شده

به خودش زحمت نداده اسم واقعی مرا یاد بگیرد. فقط یک نفر اسم ام را می داند؛

آن زنک حسابدار که چک حقوقی ام را امضا می کند. تازه او هم روی پاکت برگه

حقوقی ام می نویسد بیبز. این بچه مدرسه ای ها

توی 4 سال باید اسم مرا یاد گرفته باشند، لامذهب ها!

من اسم نصف بیشترشان را بلدم و می دانم خانه شان کجاست.

امروز جلو یکی دوتاشان را گرفتم و پرسیدم اسم و فامیل واقعی مرا می دانند یا نه.

چنان نگاهم می کردند که انگار دیوانه شده ام. برای همین می خواهم بکشمت».

   مدیر که مرد کوتاه و خپلی بود و با شانه های فرو افتاده و قوز کرده،

غمگین و آشفته به نظر می رسید، گفت: «خب، خب، اسمت چیست؟».

   بیبز گفت: «رالف مامسفورد».

   مدیر گفت: «مامسفورد برای سیاه ها اسم عجیبی است. به نظرم انگلیسی باشد».

   - چه می دانم!

   مدیر گفت: «باید بگردی معنی اش را پیدا کنی. برو به کتابخانه و

 معنی اش را پیدا کن ببینم! حالا اگر قول بدهم من و بقیه معلم ها اسم

واقعی ات را صدا کنیم مرا نمی کشی؟».

   بیبز لحظه ای مردد ماند و پا سست کرد و گفت: «انگار بد هم نمی گویی.

خیلی خب، این کار را بکنید. من هم از خون شما می گذرم».

   مدیر خسته و وامانده به نظر می رسید.

سخن روز:


آیا عاشق اینجوری دیدین؟؟؟

آیا عاشق اینجوری دیدین؟؟؟

صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر
 
در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد.
 
در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت

 هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی

 رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد

 و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم

فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش

نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این

چنین لذت بخش می کند...

ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر

ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند.

یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم

«از این طرف راهمون دور می شه ها.»

«می دونم.»

دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی

می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد.

چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت،

سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت،

بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم»

و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف

 را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد

و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم،

فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود،

اما لرزش دست هایش پیدا بود،

پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.»

نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد : چهل و شش سال پیش

عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان

به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند.

راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند.

دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر

این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر

ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است.

از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟»

 نمی دانست... پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت...

در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود

فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود.

راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی

دو ماهه نمیاد.»

 به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.»

 راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت

«اگر ماه دیگر نیاد می میرم...»

سخن روز : خوشبختي رسيدن به خواسته

نيست، خوشبختي حفظ آن چيزهايي است

كه در اختيار داريد.دیل کارنگی