از خود گذشتگی سلطان جنگل


روزی شیری در دره ای خوابیده بود

و یک لاشه گوسفند هم جلویش بود که

نصف آن را خورده بود و نصف دیگرش مانده بود.

روباهی از دور داشت می آمد که از لاشه بخورد!

شیر خودش را به خواب زد و پیش خودش گفت حالا که

من خوردم و سیر شدم بگذار او هم بیاید و بخورد!

روباه برای اینکه مطمئن بشود او خواب است یک روده

برداشت و به دست و پای شیر بست!

آن وقت شروع کرد به خوردن

خوب که سیر شد رفت!

شیر خواست حرکت کند اما آفتاب گرم روده ها را خشک

و محکم کرده بود و هر چه کردنتوانست حرکت کند!

گفت رفتم ثواب کنم کباب شدم و همانطور خوابید تا

موشی از سوراخ در آمد و شروع کرد به پاره کردن روده و بند !

بند روده را پاره کرد و رفت داخل سوراخش

در این وقت شیر حرکت کرد که برود،یک شیر دیگر او را دید

و گفت کجا میروی ؟

گفت می روم از این سرزمین دور شوم!

رفیق او پرسید چرا ؟

شیر گفت جائی که روباه بیاید دست مرا ببندد و موشی

دست مرا باز کند دیگر این سرزمین ماندن ندارد!!!




سخن روز : پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری،

 آنست که بعد از هر زمین خوردنی برخیزی...


 مهاتما گاندی