چــشـــم عـــشـــق



دختري بود نابينا


که از خودش تنفر داشت


که از تمام دنيا تنفر داشت


و فقط يکنفر را دوست داشت


دلداده اش را


و با او چنين گفته بود


اگر روزي قادر به ديدن باشم


حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم


عروس حجله گاه تو خواهم شد


و چنين شد که آمد آن روزي


که يک نفر پيدا شد


که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد


و دختر آسمان را ديد و زمين را


رودخانه ها و درختها را


آدميان و پرنده ها را


و نفرت از روانش رخت بر بست


دلداده به ديدنش آمد


و ياد آورد وعده ديرينش و گفت:


بيا و با من عروسي کن


ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام



دختر برخود بلرزيد


و به زمزمه با خود گفت:


اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟


دلداده اش هم نابينا بود


و دختر قاطعانه جواب داد:


قادر به همسري با او نيست



دلداده رو به ديگر سو کرد


که دختر اشکهايش را نبيند


و در حالي که از او دور مي شد گفت


پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي


..........................................................................................

سخن روز:دختری به کوروش کبیر گفت:

من عاشقت هستم.

 کوروش گفت: لیاقت شما برادرم است که از

من زیباتر است و پشت سره شما ایستاده است.

دخترک برگشت و دید کسی‌ نیست.

کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی؟