عـــــذاب وجـــدان

عـــــذاب وجـــدان



پسرک و دخترک مشغول بازی بودند...

پسرک یک سری کامل تیله داشت و

دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت.

پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛

در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده !

دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و

قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و

بقیه رو به دختر کوچولو داد...!

اما دختر کوچولو در کمال صداقت و

طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد... 

آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و

راحت خوابش برد  ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ،

چون به این فکر می کرد که همانطور که

خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید

دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش

را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!!



نتیجه داستان :

عذاب وجدان همیشه متعلق به كسی است كه صادق

نیست اما آرامش سهم كسی است كه صادق است...

لذت دنیا متعلق به كسی نیست كه با آدم صادق زندگی

می كند بلکه آرامش دنیا سهم كسی است

كه با وجدان صادق زندگی میكند...

داستانی از پائولو کوئیلو

 

 

سخن روز : همه دوست دارند كار

مورد علاقه شان را انجام دهند،

نه كاري را بايد انجام شود! چارلی چاپلین



پیرمرد تهیدست

سلام دوستان فرارسیدن بزرگداشت هفت شهر عشق عطار نیشابوری را مغتنم میشماریم.


گفت ما را هفت وادي در ره است

چون گذشتي هفت وادي،درگه است

وا نيامد در جهان زين راه کس

نيست از فرسنگ آن آگاه کس

چون نيامد باز کس زين راه دور

چون دهندت آگهي اي ناصبور؟

چون شدند آن جايگه گم سر به سر

کي خبر بازت دهد اي بي خبر؟

هست وادي طلب آغاز کار

وادي عشق است از آن پس ، بي کنار

پس سيم وادي است آن معرفت

پس چهارم وادي استغنا صفت

هست پنجم وادي توحيد پاک

پس ششم وادي حيرت صعبناک

هفتمين وادي فقر است و فنا

بعد از اين روي روش نبود تو را

در کشش افتي روش گم گرددت

گر بود يک قطره قلزم گرددت



پیرمرد تهیدست


پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی

می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی

ناچیز فراهم می کرد.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم

در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره

زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار

از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج

می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های

ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت،

یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین

ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین کره بگشای و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند

ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی

از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی

شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...

سخن روز : تو مبین اندر درختی یا به چاه  

تو مرا بین که منم مفتاح راه ( مولانا)

باز هم قضاوت زود هنگام!

باز هم قضاوت زود هنگام!


یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون
رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش
را روی ساعدش
نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،
چرا که می توانست در آسمان بالا
برود و چیزهایی را ببیند که انسان نمی دید.

اما با وجود تمام شور و هیجان  گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به
اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث 
تضعیف روحیه ی همراهانش نشود،
از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا
در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا
اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

خان شاهین را از روی  بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را
 که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن 
جام مدت زیادی طول کشید،
اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و 
جام را از دست
او بیرون انداخت. چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، 
شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد.
اما 
جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.

چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی
به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش
می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند. این بار شمشیر از غلاف
بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به
آب دوخته بود و
دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد،
شاهین دوباره بال زد
و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی
دقیق سینه ی شاهین را 
شکافت.جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود
 به هر شکلی آب را بنوشد، 
از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند.
اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا، 
برکه ی آب کوچکی است و وسط آن،
یک مار سمی مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در
میان زندگان نبود.
خان، شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.  دستور داد
مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند :

 

یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست
ندارید، هنوز دوست شماست
.

و بر بال دیگرش نوشتند:

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست
است.


نکته بسیار قابل تامل در مورد فقر

نکته بسیار قابل تامل در مورد فقر

سلام دوستان بسیار مهربانم امیدوارم تعطیلات

عید نوروز به همتون خوش گذشته باشد

و پیشاپیش سیزده بدرتون هم مبارک باشه

و امیدوارم سال جدید توام با موفقیت و

سربلندی برایتان باشد ودر این آشفته بازار اولین پستم را

در مورد فقر انتخاب کردم امیدوارم که خوشتان بیاید.




فقر اینه که ۲ تا النگو توی دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توی دهنت؛

فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛

فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از
شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛

فقر اینه که بچه ات تا حالا یک هتل ۵ ستاره رو تجربه
نکرده باشه و تو هر سال محرم حسینیه راه بندازی؛

فقر اینه که از بابک و افشین و سیاوش و مولوی و رودکی و
خیام چیزی جز اسم ندونی اما ماجراهای آنجلینا جولی
 و براد پیت و سیر تحولی بریتنی اسپرز رو پیگیری کنی؛

فقر اینه که وقتی با زنت می ری بیرون مدام بهش گوشزد
کنی که موها و گردنشو بپوشونه، وقتی تنها میری بیرون جلو
پای زن یکی دیگه ترمز بزنی و بهش بگی خوششششگلهههه؛

فقر اینه که وقتی کسی ازت میپرسه در ۳ ماه اخیر چند تا کتاب
 خوندی برای پاسخ دادن نیازی به شمارش نداشته باشی؛

فقر اینه که ۶ بار مکه رفته باشی و هنوز ونیز و برج ایفل رو ندیده باشی؛

فقر اینه که فاصله لباس خریدن هات از فاصله مسواک
خریدن هات کمتر باشه؛

فقر اینه که کلی پول بدی و یک عینک دیور تقلبی بخری اما فلان کتاب معروف رو نمی خری تا فایل پی دی اف ش رو مجانی گیر بیاری؛



فقر اینه که حاجی بازاری باشی و پولت از پارو بالا بره اما
کفشهات واکس نداشته باشه و بوی عرق زیر بغلت
حجره ات رو برداشته باشه؛

فقر اینه که توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای
 اروپا تعریف کنی؛

فقر اینه که ۱۵ میلیون پول مبلمان بدی اما غیر از ترکیه و
دوبی هیچ کشور خارجی رو ندیده باشی؛

فقر اینه که ماشین ۴۰ میلیون تومانی سوار بشی و
قوانین رانندگی رو رعایت نکنی؛

فقر اینه که به زنت بگی کار نکن ما که احتیاج مالی نداریم؛

فقر اینه که بری تو خیابون و شعار بدی که دموکراسی می خوای،
 تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب
اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛

فقر اینه که ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا
نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری؛

فقر اینه که تولستوی و داستایوفسکی و احمد کسروی
برات چیزی بیش از یک اسم نباشند اما تلویزیون خونه ات
 صبح تا شب روشن باشه؛

فقر اینه که وقتی ازت بپرسن سرگرمی های تو چی هستند
بعد از یک مکث طولانی بگی موزیک و تلویزیون؛

فقر اینه که در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی های
بدنت بنزین بسوزانی؛

فقر اینه که با کامپیوتر کاری جز ایمیل چک کردن و چت کردن
و موزیک گوش دادن نداشته باشی؛

فقر اینه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از یخچالت(یخچال هایت) باشه؛