مرد ملاک حریص

مرد ملاک حریص



مرد ملاک وارد روستا شد.

آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند :

زمینها را میخرید و خانه ها را ویران میکرد و

ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد...

پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد.

روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود.

نوعی حرص عجیب داشت، حرص برای زمینخواری...

همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش،

این روستا را نیز نابود خواهد کرد.


************

کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد.

مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت:

کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟

کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است.

سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود

و به نقطه اول باز میگردد.

هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.

مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟

کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.

************

مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت.

گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه

شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی

بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند.

تمام کوهپایه را پیمود...

غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند.

سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و

روستاییان نزدیک می شد.

زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد.

حتی نمیتوانست حرف بزند.

بر روی زمین دراز کشید و جان داد!!!

نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.

کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند...


سخن روز : آن که به خداوند پاک و مهربان بیش از

دگران امید و بیم بسته است ،

بیش از همه در خور ستایش است . بزرگمهر

از خود گذشتگی سلطان جنگل

از خود گذشتگی سلطان جنگل


روزی شیری در دره ای خوابیده بود

و یک لاشه گوسفند هم جلویش بود که

نصف آن را خورده بود و نصف دیگرش مانده بود.

روباهی از دور داشت می آمد که از لاشه بخورد!

شیر خودش را به خواب زد و پیش خودش گفت حالا که

من خوردم و سیر شدم بگذار او هم بیاید و بخورد!

روباه برای اینکه مطمئن بشود او خواب است یک روده

برداشت و به دست و پای شیر بست!

آن وقت شروع کرد به خوردن

خوب که سیر شد رفت!

شیر خواست حرکت کند اما آفتاب گرم روده ها را خشک

و محکم کرده بود و هر چه کردنتوانست حرکت کند!

گفت رفتم ثواب کنم کباب شدم و همانطور خوابید تا

موشی از سوراخ در آمد و شروع کرد به پاره کردن روده و بند !

بند روده را پاره کرد و رفت داخل سوراخش

در این وقت شیر حرکت کرد که برود،یک شیر دیگر او را دید

و گفت کجا میروی ؟

گفت می روم از این سرزمین دور شوم!

رفیق او پرسید چرا ؟

شیر گفت جائی که روباه بیاید دست مرا ببندد و موشی

دست مرا باز کند دیگر این سرزمین ماندن ندارد!!!




سخن روز : پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری،

 آنست که بعد از هر زمین خوردنی برخیزی...


 مهاتما گاندی