شرط عشق
شرط عشق
سلام دوستان عزیز خوبین ممنونم از حضور سبزتان ایندفعه داستانم یک خورده غمگینه خواهشمندم ناراحت
نشوین و لطفا در نظراتتون مفهوم این داستان را بیان فرمایید.
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.
همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.