گفتگوی دو میمون

گفتگوی دو میمون



دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه

میکردند. یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟

میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای

زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت

میبینی، لذت ببری... میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت

زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!

در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت...

میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را

با هماهنگی حرکت میدهی؟ هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این

موضوع فکر نکرده ام ؟! میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون

راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد! هزار پا نگاهی به پاهایش کرد

و خواست توضیحی بدهد: خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید

اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ... هزار پا مدتی سعی کرد تا

توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی

میکرد، ناموفقتر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی

متوجه شد که نمیتواند. با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟!

آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!

میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح

دهی اینطور میشود...!

پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد... 

سخن روز : اگر مایلیم پیام عشق را بشنویم ، بایستی خود نیز این

پیام را ارسال کنیم . . .

نیایش کوروش کبیر

##نیایش کوروش کبیر##



روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که

برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود :

خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ،

سرزمینم ومردمم را از دروغ  و دروغگویی به دور بدار...!

پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران

پرسیدندکه چرا این گونه نیایش نمودید؟!

فرمودند : چه باید می گفتم؟

یکی گفت : برای خشکسالی نیایش مینمودید !

کوروش بزرگ فرمودند:  برای جلو گیری از خشکسالی انبارهای

آذوقه وغلات می سازیم...

دیگری اینگونه گفت : برای جلوگیری از هجوم بیگانگان نیایش

می کردید !

پاسخ شنید : قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع

می کنیم...

عده ای دیگر گفتند : برای جلوگیری از سیلهای خروشان نیایش

می کردید !

پاسخ دادند : نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از

هجوم سیل می سازیم...

وهمینگونه پرسیدند وبه همین ترتیب پاسخ شنیدند...

تا این که یکی پرسید : شاهنشاها ! منظور شما از این گونه

نیایش چه بود؟!

کوروش تبسمی نمود واین گونه پاسخ داد :

من برای هر پرسش شما ، پاسخی قانع کننده آوردم ولی اگر

روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم

باشد من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟!

پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ

را از سرزمینمان دور سازیم که هر عمل زشتی صورت گیرد ،

اولین دلیل آن دروغ است...

 

 

سخن روز : صداقت، نخستین بخش كتاب عشق است...


توماس جفرسون

راز خوشبختی

راز خوشبختی




تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد.

پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید.

مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد...

به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود...

خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد!

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد!!!

مرد خردمند اضافه کرد : اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.

مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند...!

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»

مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.

خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت: «راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»

 

سخن روز : مردم هرگز خوشبختی خود را نمیشناسند اما خوشبختی دیگران همیشه در جلو دیدگان آنهاست...

*****دوست*****

*****دوست*****



پیرمردی به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟


گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...جواب دادم فقط چند تایی


پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان

می داد گفت : تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست

داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن

خیلی چیزها هست که تو نمی دونی

دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی

دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون

می کشد.درست وقتي دیگرانی که تو آنها را دوست

می نامی سعی دارند تو رابه درون نااميدي و تاريكي بکشند. 

دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه

صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که

دیگران تورا به فراموشی سپرده اند.

اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و

قوی در ژرفای قلب انسان ها جایی که عمیق ترین عشق

ها از آنجا می آید.پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا

تمام حرفهایم حقیقت است ،

فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟

سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ايستاد ...

با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و

آن تو هستي ! بهترین دوست کسی است که شانه

هایش رابه تو می سپارد و وقتي كه تنها هستي تو

را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .

کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو

می بخشد و وقتی مشکلی داری آن راحل می کند و

هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش

می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی

توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست ...

چقدر خداوند بزرگ است چون درست زمانی که انتظار

دریافت چیزیرا از او نداری بهترينش را به تو ارزاني

مي دارد ...

 


سخن روز :  مراقب قلب ها باشيم ، وقتی تنهاییم،

دنبال دوست می گردیم  ، پیدایش که کردیم، دنبال

عیب هایش می گردیم  ، وقتی که از دست دادیمش،

دنبال خاطراتش می گردیم  ، و همچنان تنها می مانیم ،

هیچ چیز آسان تر از قلب نمي شکند... (ژان پل سارتر)