روزانه چکارهای بیهوده انجام می دهیم؟

روزانه چکارهای بیهوده انجام می دهیم؟



روزی لویی شانزدهم در محوطه ي کاخ خود مشغول قدم زدن

بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ...

از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟

سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا

گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم! شاه لویی،

افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟

افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ي قرار گرفتن سربازها

سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!

مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم !

زمانی که تو 3سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت

به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی

نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود!

و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند...!

فلسفه ي عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!

روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام می دهیم،

بی آنکه بدانیم چرا؟ آیا شما هم این نیمکت را در روان خود،

خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟!!

سخن روز : درد من مرگ مردمی است

که گدایی را قناعت ، بی عرضگی

را صبر وبا تبسمی بر  لب این حماقتها

را حکمت خدا مینامند... گاندی  

مهمان عزیز خداست؟

مهمان عزیز خداست؟



مي گويند:روزي مولانا ،شمس تبريزي را به خانه اش دعوت کرد.

شمس به خانه ي جلال الدين رومي رفت و پس از اين که

وسائل پذيرايي ميزبانش را مشاهده کرد از او پرسيد:

آيا براي من شراب فراهم نموده اي؟

مولانا حيرت زده پرسيد: مگر تو شراب خوارهستي؟!

شمس پاسخ داد: بلي.

مولانا: ولي من از اين موضوع اطلاع نداشتم!!

ـ حال که فهميدي براي من شراب مهيا کن.

ـ در اين موقع شب، شراب از کجا گير بياورم؟!

ـ به يکي از خدمتکارانت بگو برود و تهيه کند.

 - با اين کار آبرو و حيثيتم بين خدام از بين خواهد رفت.

 - پس خودت برو و شراب خريداري کن.

- در اين شهر همه مرا ميشناسند، چگونه به محله نصاري

نشين بروم و شراب بخرم؟!

ـ اگر به من ارادت داري بايد وسيله راحتي مرا هم فراهم

کني چون من شب ها بدون شراب نه ميتوانم غذا بخورم،

نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوي به دليل ارادتي که به شمس دارد خرقه اي

به دوش مي اندازد، شيشه اي بزرگ زير آن پنهان ميکند

و به سمت محله نصاري نشين راه مي افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسي نسبت به مولوي

کنجکاوي نميکرد اما همين که وارد آنجا شد مردم حيرت

کردند و به تعقيب وي پرداختند.

آنها ديدند که مولوي داخل ميکده اي شد و شيشه اي شراب

خريداري کرد و پس از پنهان نمودن آن از ميکده خارج شد.

هنوز از محله مسيحيان خارج نشده بود که گروهي از مسلمانان

ساکن آنجا، در قفايش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر

تعدادشان افزوده شد تا اين که مولوي به جلوي مسجدي

که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن

به او اقتدا مي کردند رسيد.

در اين حال يکي از رقيبان مولوي که در جمعيت حضور داشت

فرياد زد: "اي مردم! شيخ جلاالدين که هر روز هنگام نماز

به او اقتدا ميکنيد به محله نصاري نشين رفته و

شراب خريداري نموده است."

آن مرد اين را گفت و خرقه را از دوش مولوي کشيد.

چشم مردم به شيشه افتاد.

مرد ادامه داد: "اين منافق که ادعاي زهد ميکند و به او

اقتدا ميکنيد، اکنون شراب خريداري نموده و با خود به خانه ميبرد!"

سپس بر صورت جلاالدين رومي آب دهان انداخت و طوري

بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.

زماني که مردم اين صحنه را ديدند و به ويژه زماني که مولوي

را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند يقين پيدا کردند که

مولوي يک عمر آنها را با لباس زهد و تقواي دروغين فريب

داده و درنتيجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و

چه بسا به قتلش رسانند.

در اين هنگام شمس از راه رسيد و فرياد زد: "اي مردم بي حيا!

شرم نميکنيد که به مردي متدين و فقيه تهمت شرابخواري

ميزنيد، اين شيشه که ميبينيد حاوي سرکه است زيرا که

هرروز با غذاي خود تناول ميکند ".

رقيب مولوي فرياد زد: "اين سرکه نيست بلکه شراب است"

شمس در شيشه را باز کرد و در کف دست همه ي مردم

از جمله آن رقيب قدري از محتويات شيشه ريخت و بر همگان

ثابت شد که درون شيشه چيزي جز سرکه نيست.

رقيب مولوي بر سر خود کوبيد و خود را به پاي مولوي انداخت،

ديگران هم دست هاي او را بوسيدند و متفرق شدند.

آنگاه مولوي از شمس پرسيد: براي چه امشب مرا دچار اين

فاجعه نمودي و مجبورم کردي تا به آبرو و حيثيتم چوب حراج بزنم؟

شمس گفت: براي اين که بداني آنچه که به آن مينازي جز

يک سراب نيست، تو فکر ميکردي که احترام يک مشت عوام

براي تو سرمايه ايست ابدي، در حالي که خود ديدي،

با تصور يک شيشه شراب همه ي آن از بين رفت و آب دهان به

صورتت انداختند و بر فرقت کوبيدند و چه بسا تو را به

قتل ميرساندند.

اين سرمايه ي تو همين بود که امشب ديدي و در يک لحظه

بر باد رفت. پس به چيزي متکي باش که با مرور زمان و

تغيير اوضاع از بين نرود.



سخن روز : حـتـی افـرادی هـم که مـعـتـقـد هـستـنـد

سـرنـوشـت هـمه از قـبـل تعـیـیـن شـده و قـابـل

 تغـیـیـر نیـسـت ؛ مـوقـع رد شـدن از خـیـابـان ابـتـدا

دو طـرف آن را نگاه میـکـنـنـد .اسـتـیـون هـاوکـیـنگ

شما بودید چه واکنشی نشان می‌دادید؟

شما بودید چه واکنشی نشان می‌دادید؟



پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند.

آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند.

فرزندشان حدودا دو ساله بود

که روزی مرد بطری باز یک دارو را وسط آشپزخانه

مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش

شده بود، به همسرش گفت که

در بطری را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد.

مادر پرمشغله موضوع را به‌کل فراموش کرد.

پسربچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب

کرد، به سمتش رفت و همۀ آن را خورد. او دچار

مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد.

مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت

مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد.

مادر بهت‌زده شد و بسیار از این‌که با شوهرش

مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان‌حال به بیمارستان آمد و دید که

فرزندش از دنیا رفته،

رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه به زبان آورد.

فکر می‌کنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: «عزیزم دوستت دارم!»

عکس‌العمل کاملا غیرمنتظرۀ شوهر یک رفتار فراکُنشی بود.

کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال.

هیچ نکته‌ای برای خطاکار دانستن مادر وجود نداشت.

به‌علاوه، اگر او وقت می‌گذاشت و

خودش بطری را سر جایش قرار می‌داد، شاید آن اتفاق

نمی‌افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود نداشت.

مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده بود و تنها چیزی

که در آن لحظه نیاز داشت، دلداری و همدردی

از طرف شوهرش بود. و آن‌‌ همان چیزی بود که شوهرش

به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک

رخداد صرف می‌کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی

که می‌شناسیم؛ و فراموش می‌کنیم که می‌توانیم کمی

ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی

داشته باشیم. در ‌‌نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که

دوستش داریم آسان‌ترین کار ممکن در دنیا باشد؟

داشته‌هایتان را گرامی بدارید.

غم‌ها،درد‌ها و رنج‌هایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می‌توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد،

مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می‌داشت.


حسادت‌ها، رشک‌ها و بی‌میلی‌ها برای بخشیدن دیگران،
و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید
دید که مشکلات آن‌چنان هم که شما می‌پندارید حاد نیستند.

سخن روز: مهم نیست که چه اندازه می بخشیم،

بلکه مهم
این است که در بخشایش ما چه
 
مقدار عشق وجود دارد.

عــشــق و خــیــانــــــــت

عــــــشـــــق و خــیــانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت


این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل

یک بار خوندیم و شنیدیم

شعری زیبا از مهرداد اوستا :

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب

ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم

چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم

چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل

ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی

چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون

گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟


 

 
ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر

شد به گوش کمتر کسی رسیده.


مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می‌گذارند.

دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ،

پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به

او پیشنهاد ازدواج می‌دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می‌شوند،

به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می‌کنند

عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا

به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .

تا اینکه یک روز  مهرداد اوستا به همراه دوستانش ،

نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال

سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می‌بیند…

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی

ساکت و کم حرف می‌شود.

بله نامزد اوستا فرح دیبا بود ..

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار

عذاب وجدان می‌شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می‌خواهد

که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می‌سراید..

حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید ….


سخن روز: وفاداری یک زن زمانی معلوم می شود

که مردش هیچ نداشته باشد................

وفاداری مرد زمانی معلوم می شود

که همه چیز داشته باشد.