آخرین آرزوی پدر بیمار
آخرین آرزوی پدر بیمار
شب از نیمه شب گذشته بود پرستار، مردی با یونیفرم
ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری
آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:
آقا پسر شما اینجاست!
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا
بیمار چشمانش را باز کند.
پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر
حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که کنار
چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی
او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته
لمس شده بود در دست گرفت وگرمی محبت را در آن حس کرد...
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنارتخت
بنشیند و تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود
و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید،دست پیرمرد
را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت.
پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی
استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه
بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن
رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و
پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست
پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود...
در آخر، سرباز دست بیجان اورا رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید.
منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.
وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز
تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز حرف او را قطع کرد
و پرسید: این مرد که بود؟
پرستار با حیرت جواب داد : پدرتون ؟!
سرباز گفت: نه اون پدر من نیست، من تا بحال اورا ندیده بودم !!!
پرستار گفت: پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟
سرباز گفت: میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به
پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او
آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش
نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم.
در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای
ویلیام گری را پیدا کنم.
پسر ایشان در عراق کشته شده و من مامور شدم تا
این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟!
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
ویلیام گری!!!
سخن روز : برای یاد گرفتن آنچه می خواستم
بدانم احتیاج به پیری داشتم ، اکنون برای
خوب به پا کردن آنچه که می دانم ،
احتیاج به جوانی دارم . . . ژوبرت