آقای ماسفورد یا (بیبز)
آقای ماسفورد یا بیبز
بابا پیش بند –بابای مدرسه- قبلاً آدم نکشته بود.
در جوانی خرگوش نگه می داشت و هر از گاهی یک را می کشت و
برای شام بار می گذاشت؛ یک ضربه محکم به پس گردن و خلاص.
او زیرکی خاصی نداشت و از کاری که می خواست بکند، احساس شرم نمی کرد
یا شک فلسفی به او دست نمی داد.
27سال پیش به این مدرسه کوچک جنوبی آمده بود و به عنوان بابای مدرسه
کار می کرد. ..........
اولین روزی که پا به مدرسه گذاشت، یک دست لباس کار پیش سینه دار
به تن کرده و لقب «بیبز» یا «بابا پیش بند» گرفت؛ به همین دلیل به سراغ مدیر
رفت که تا دیر وقت توی دفترش کار می کرد. آمده بود تا او را بکشد.
دم غروب به اتاق وسایل ورزشی رفت و بزرگ ترین چوب بیس بال را برداشت.
لای ردیف کمدهای سبز پنهان شد. ساعت 10 و خورده ای بود که مدیر از دفترش
آمد بیرون و در را قفل کرد و توی راهرو راه افتاد. بیبز جلوی او سبز شد.
مدیر گفت: «ببینم بیبز! این وقت شب توی مدرسه چه کار می کنی؟».
قطره های عرق روی پیشانی اش نشست. چوب بیس بال را دو دستی محکم
گرفته بود؛ با قد نزدیک به 2 متر. از سیاهی برق می زد.
مثل اجل معلق بالای سر مدیر خیمه زد.
آقای بیبز گفت: «می خواهم جانت را بگیرم».
- چرا؟ مگر من چه بدی ای در حق تو کرده ام؟
بیبز گفت: «همین که گفتی؛ همین اسم لعنتی. هیچ کس توی این خراب شده
به خودش زحمت نداده اسم واقعی مرا یاد بگیرد. فقط یک نفر اسم ام را می داند؛
آن زنک حسابدار که چک حقوقی ام را امضا می کند. تازه او هم روی پاکت برگه
حقوقی ام می نویسد بیبز. این بچه مدرسه ای ها
توی 4 سال باید اسم مرا یاد گرفته باشند، لامذهب ها!
من اسم نصف بیشترشان را بلدم و می دانم خانه شان کجاست.
امروز جلو یکی دوتاشان را گرفتم و پرسیدم اسم و فامیل واقعی مرا می دانند یا نه.
چنان نگاهم می کردند که انگار دیوانه شده ام. برای همین می خواهم بکشمت».
مدیر که مرد کوتاه و خپلی بود و با شانه های فرو افتاده و قوز کرده،
غمگین و آشفته به نظر می رسید، گفت: «خب، خب، اسمت چیست؟».
بیبز گفت: «رالف مامسفورد».
مدیر گفت: «مامسفورد برای سیاه ها اسم عجیبی است. به نظرم انگلیسی باشد».
- چه می دانم!
مدیر گفت: «باید بگردی معنی اش را پیدا کنی. برو به کتابخانه و
معنی اش را پیدا کن ببینم! حالا اگر قول بدهم من و بقیه معلم ها اسم
واقعی ات را صدا کنیم مرا نمی کشی؟».
بیبز لحظه ای مردد ماند و پا سست کرد و گفت: «انگار بد هم نمی گویی.
خیلی خب، این کار را بکنید. من هم از خون شما می گذرم».
مدیر خسته و وامانده به نظر می رسید.
سخن روز:
+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۱ ساعت 12:55 توسط محسن
|