دو راهب و یک دختر زیبا...
دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست
هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .
یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر
روی قسمت
خشک ساحل پائین گذاشت . راهبها به راهشان ادامه دادند.
اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد :
" مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ،
نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟
این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ "
و ادامه داد : " تو چطور بخودت این اجازه رو دادی
که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ "
راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ،
اما دیگر تحملش طاق شد
و جواب داد:" من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم
اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟